بچه ام این هفته کلی دایی داره
پنجشنبه ۲۷/۱۱/۹۰شب حدود ۱۹:۳۰ دایی بهنام از تهران رسید و تو که از صبح چشم به راه بودی بغل باز کردی رفتی بغلش. جمعه شب هم توفیق اجباری شد و با مامان جون و دایی رفتیم خونه اون یکی داییت و شما با سگشون جردن حسابی بازی کردی. دست زن دایی درد نکنه شام خوشمزه ای پخته بود و همه ی امتیازشو گرفت. خیلی خوش گذشت جای بقیه فامیل خالی بود. اما اینروزا حال مامان جون کمی تغییر کرده بیماریش بازم داره پیشرفت می کنه خدا بخیر بگذرونه حکمت خداست دیگه یه روزایی مامان جون از عهده ی هر چی بگی بر میومد و ۱۰ برابر خودش کار و تلاش می کرد و یلی بود ولی حالا... امیدوارم معجزه ای بشه و محتاج هیچکس نباشه. شنبه دایی ۳ تا ماشین شارژی و کنترلی بهت کادو داد و کلی ذوق کردی بعد با هم رفتیم خونه مامان فوفو. دایی جون شب ساعت ۲۰:۳۰ برگشت تهران و خیلی ناراحت شدی. بهش می گفتی: باهات گهرم که نموندی پیشم.


خاطرات دوران شيرين كودكي دختر كوچولوي نازم آوا پرنده ی کوچک خوشبختی اين بزرگترين، قشنگترين و بهترين هديه الهي... مي نويسم برات تا وقتي بزرگ شدي بخوني و بنويسي برام و من از ديدن لحظه لحظه بزرگ تر شدنت لذت ببرم...