پی نوشت جشن یلدا در مهد...

از دیشب برا امروز لحظه شماری می کردی عزیز دلم طوریکه بعد از کار وقتی برگشتم خونه و شما از خواب بیدار شدی گفتی مامان پس کی باید برم مهد دوستامو ببینم لباس عروسمو تنم کنم. عاشقتم عروسک. می گفتی مربیم بهمون گفته بچه ها امشب زود بخوابید تا صبح سرحال و زود از خواب بیدار شین و جالبه که دقیقاْ و برخلاف همیشه خودت داوطلب خواب بعد از خوردن شام شدی و سکوت و ....خواب عمیق. خوب شد حالا که حرف مربیت اینقدر خریدار داره چند تا مورد رو باید به مربیت بگم تا در قالب بازی و نصیحت و شعر یا هر طور خودشون مناسب بدونن به شما آموزش بدن. حرف شنویت از مربیت بیست بیسته. نمیدونم شایدم باهاش رودربایستی داری و من خبر نداشتم. صبح یکربع به ۶ بیدار شدی و بعد از رسیدن مامان فوفو و کمی بازیگوشی و شیطنت مثل عروست کردم و بجای کلاه برا اینکه موهات و تور سرت بهم نریزه روسری کردم سرت و خلاصه با لباس عروس و شلوار و تور و روسری درست مثل عروس روستایی شده بودی رفتیم مهد و شما اولین نفری بودی که عکس انداختی البته بعد از مرتب کردن لباست. مامان همکلاسیهات بنوبت ایستاده بودن تا عروس من بنوبت به پسرشون افتخار بده و عکس بندازه. دوست دارم عروسکم. ماه بودی ماه تر شدی نخودچی. بعد از عکس بخاطر سرما زودی لباساتو تعویض کردم و امیدوارم دوباره سرما نخوری. راستی فردا شبم خونه عمه فرزانه دعوت شام شب یلدا داریم که بابا می گه اگه سرما خورده بینشون نباشه میریم و الا خونه می مونیم و خودمون شب یلدامونو یه جوری میگذرونیم.

جشن شب یلدا در مهد چهارشنبه 29 آذر 91

بیصبرانه منتظر این روز هستی که .... لباس پرنسسی و عروستو بپوشی. امروز می گفتی چرا همیشه جشن نداریم؟ گفتم خب چون همیشه شب یلدا نیست. گفتی: نه! مثلاً شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه جشن نداریم فقط چهارشنبه جشن داریم. گفتم خب اگه هر روز جشن باشه که حوصله ات سر میره بجاش یه جشن دیگه هم دارید و اون جشن سفره هفت سین امساله و اگه دلت بخواد میتونیم روز تولدت هم کیک و فشفشه و شمع بگیریم بیاریم توی مهد با دوستات جشن بگیریم و تو هم خوشت اومد و قبول کردی. گرچه از قبل ازم خواسته بودی دوستای مهدت حتما برا تولدت دعوت بشن.

دیشب دستتو روی گردنم گذاشتی و گفتی: چقدر گرم شدی مامان نگرانتم شاید تب کردی و میخوای مریض بشی بعد دست گذاشتی روی پیشونیم و به بابا گفتی بیا ببین مامان چقدر داغه فکر کنم میخواد مریض بشه و محکم بغلم کردی. صبح هم بمحض بیداری حالمو پرسیدی و گفتی نگرانت بودم بهتر شدی. بهم می گی: مامان من تو رو خیلی دوست دارم تو هم منو دوست داری؟ منم عاااااااشق بیعار!

عکس آذر91

بازم عکسا پاک شدن!

لالا لااااا لالا...

دیروز عصر از ۴ ب. ظ. یکسره تا ۷ صبح فرشته وار به خواب نازی رفتی که برای خوردن شام هم دلم نیومد بیدارت کنم. اما ساعت یک و نیم نیمه شب بیدار شدی بری دستشویی آروم گفتی مامان بپوشیم بریم مهد. زدم تو پشتت و گفتم هنوز وقت داریم بخواب عزیز دلم و وقتی نگات کردم آرام خواب رفته بودی. وقتی خوابی حوصله منو بابایی سر میره و چپ و راست بالا سرتیم و دلمون میخواد آبادی و شادی خونمون زودتر بیدار شه و همه جا رو نوربارون و رنگین کمونی کنه. بارون قشنگ و رگباری داشتیم. خدارو شکر

14/09/91

یکی دو ساعت قبل دعوت اس ام اسی یکی از دوستان رو گرفتم که ساعت ۱۸:۳۰ ب.ظ. امروز همه بچه های دو تا خوابگاه امامی و صارمی دانشگاهمون، رستوران سارا هتل چمران مجردی دور هم جمع می شن و ازم خواسته بود که حتماً برم. خیلی خوشحال شدم و امیدوارم بتونم همه رو بعد از سالها ببینم. خوبیش ب اینه که نزدیک خونمونه و مجبور نیست خیلی دور برم. اگه رفتم عکس می گیرم و میزارم. هیجان زده ام. چه دوران خوبی بود چه روزایی داشتیم چه زود گذشت و چه خوب که خوب گذشت. شکر   احتمالاً دخملی رو هم میبرم خاله هاش ببیننش البته اگه خواب نباشه. آخه مرتب ازمون میخواد ببریمش رستوران."قسمت نشد برم"

آوا امروز برخلاف ۱۴ ماه گذشته که با عشق میرفت مهد گلوله گلوله اشک ریخت که نمیخواد بره مهد و میخواد تو ماشین پیش من باشه و بگرده و مهدشو دوست نداره و ... گرفتمش توی بغلم نازش کردم بوسیدمش و پرسیدم چرا نمیخواد بره مهد اونم گفت بچه های بزرگتر اذیتش می کنن و می زننش. وقتی اسم اون بچه ها رو پرسیدم گفت نمیدونه چون تو کلاسش نیستن. آخیش دلم سوخت برا دخترک بی دفاع و حساسم. بهش گفتم عزیز دلم اینکه چیزی نیست اونا بلد نیستن با یه دخترخانوم خوشگل چطور باید رفتار کنن حالا از مربی و مسئول مهدت میخوام که بهشون تذکر و یادشون بده با ادب باشن. خلاصه توی خیابون هم ازم نون گرم و آش خواست و بالاخره با یه عروسک تو بغل راضی شد بره مهد. از مربی مهد خواستم حواسش به دختر کوچولوی من بیشتر باشه. در مورد یکی دیگه از بچه های کلاسشونم میگه یکتا دختر خوبیه و همه دوستش دارن منم دوستش دارم اما با من دوست نیست و همه ش اخمم می کنه. قرار گذاشتیم با هم برای یکتا یه هدیه بگیریم کادو کنیم تا آوا بده بهش و ازش بخواد باهاش دوست بشه. آوا دوست داره هدیه دوستش یه جعبه ماژیک+کتاب قصه+دفتر نقاشی باشه.

آوا خیلی دوست داره به مامان در کارهای خونه و مخصوصاً آشپزی کمک کنه. از مسئولیت های آوا روشن کردن چراغ های خونه و بستن پرده ها هنگام غروبه و ریختن بعضی مواد غذایی توی ظرف برای پختن یا هم زدن غذاست. مثلاً خودش میره قابلمه برمیداره از یخچال چندتا شلغم انتخاب می کنه میریزه توی قابلمه من آبش می کنم آوا نمک اضاف میکنه و سر ظرف رو میذاره و من روی شعله میذارم. خلاصه هر مسئولیتی که خطری نداشته باشه با آواست. دیدن برنامه های تلویزیونی و شنیدن موسیقی در ماشین هم نوبتیه و هر روز نوبت یکیمونه. جالبه که نوبت ها کاملاً یادش می مونه و اشتباه در کار نیست.

آذر 91

شنبه ۴/۹/۹۱ تاسوعا جای همه خالی نذری معمول همه ساله چلو خورشت قرمه سبزی و شیرین پلو با قیمه که چند دست رو توی در و همسایه پخش کردیم و بقیه رو کامل بردیم بهزیستی تحویل دادیم. عجب حال و هوایی داره این ایام مخصوصاْ روز ادای نذر. من که دلم میخواست همچنان ادامه داشته باشه. خستگیشم لذت داره. بارونی بود.

 یکشنبه ۵/۹/۹۱ عاشورا شام خونه آقاجون بابایی دعوت داشتیم به صرف سمبوسه و آش جو. و شما تا تونستی شیطنت کردی. بارونی بود.

دوشنبه دوباره مهد برا آوا و کار برا مامان و بابا. عصر چون باد و بارون داشتیم خودم و بابایی اومدیم دنبالت که مربی مهدت گفت از صبح دو بار بالا آوردی و ناهارتو نخوردی و همه اش خواب آلود و بیحالی. رنگ به روت نبود. بعد از پذیرش آزمایشگاه برا مادرجون برگشتیم خونه دفترچه بیمه تو برداشتیم رفتیم پیش دکترت آقای روحی که گفت خلط داری و دوباره آنتی بیوتیک و آمپول که جیغتو درآورد و شربت ضدتهوع. شکر خدا دیگه بالا نیاوردی و حسابی گرسنه بودی شام ماکارونی نوش جان کردی و حتی نیمه شب هم حدود ۲:۳۰ بیدار شدی گفتی گرسنه ای و سیب خوردی قربون شکم گرسنه ات برم. شکر خدا حال عمومی خوب خوبه و اصلاْ بهت نمیخوره مریض باشی نمیدونم این بیماری لعنتی چیه که تو فصل سرما بجون بچه هامون میفته.

سه شنبه هم باز مهد و کار اما عصر رفتیم رادیاتور ماشینو عوض کردیم و ترموستات گذاشتیم تا بخاری ماشین راه بیفته. جمعه هم قراره چراغارو که جابجا بسته شده روبراه کنیم.

دیگه برا لباس پوشیدن از شب قبل تصمیم می گیری که چی میخوای بپوشی و من یکی جرات مخالفت ندارم. بوت سال قبل تو که از پاهات بزرگتره برات آوردم می گی این که قدیمیه باید مثل خودت که رفتی کفش جدید خریدی منو ببرید کفش جدید سفید بخرید برام. قربون حسادت قشنگ بچه گانت برم من الهی. دلم تنگت شد.

 

عکس

اینم یک اثر هنری جدید جدید که هنرمند کوچک من همین الان خلق کرد

آوا در لباس مامان در حال خلق هنر آبرنگ در حمام

صبح قبل از رفتن به مهد در اتاق خودش

عصر بعد از برگشتن از مهد در حال رقص و کنجکاوی با موبایل مامان

(عکسا پریدن حذفشون کردم)