دیروز عصر از ۴ ب. ظ. یکسره تا ۷ صبح فرشته وار به خواب نازی رفتی که برای خوردن شام هم دلم نیومد بیدارت کنم. اما ساعت یک و نیم نیمه شب بیدار شدی بری دستشویی آروم گفتی مامان بپوشیم بریم مهد. زدم تو پشتت و گفتم هنوز وقت داریم بخواب عزیز دلم و وقتی نگات کردم آرام خواب رفته بودی. وقتی خوابی حوصله منو بابایی سر میره و چپ و راست بالا سرتیم و دلمون میخواد آبادی و شادی خونمون زودتر بیدار شه و همه جا رو نوربارون و رنگین کمونی کنه. بارون قشنگ و رگباری داشتیم. خدارو شکر