جشن شب یلدا در مهد چهارشنبه 29 آذر 91
بیصبرانه منتظر این روز هستی که .... لباس پرنسسی و عروستو بپوشی. امروز می گفتی چرا همیشه جشن نداریم؟ گفتم خب چون همیشه شب یلدا نیست. گفتی: نه! مثلاً شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه جشن نداریم فقط چهارشنبه جشن داریم. گفتم خب اگه هر روز جشن باشه که حوصله ات سر میره بجاش یه جشن دیگه هم دارید و اون جشن سفره هفت سین امساله و اگه دلت بخواد میتونیم روز تولدت هم کیک و فشفشه و شمع بگیریم بیاریم توی مهد با دوستات جشن بگیریم و تو هم خوشت اومد و قبول کردی. گرچه از قبل ازم خواسته بودی دوستای مهدت حتما برا تولدت دعوت بشن.
دیشب دستتو روی گردنم گذاشتی و گفتی: چقدر گرم شدی مامان نگرانتم شاید تب کردی و میخوای مریض بشی بعد دست گذاشتی روی پیشونیم و به بابا گفتی بیا ببین مامان چقدر داغه فکر کنم میخواد مریض بشه و محکم بغلم کردی. صبح هم بمحض بیداری حالمو پرسیدی و گفتی نگرانت بودم بهتر شدی. بهم می گی: مامان من تو رو خیلی دوست دارم تو هم منو دوست داری؟ منم عاااااااشق بیعار!
خاطرات دوران شيرين كودكي دختر كوچولوي نازم آوا پرنده ی کوچک خوشبختی اين بزرگترين، قشنگترين و بهترين هديه الهي... مي نويسم برات تا وقتي بزرگ شدي بخوني و بنويسي برام و من از ديدن لحظه لحظه بزرگ تر شدنت لذت ببرم...