من و آوا با هم خیلی خوشحالیم. خدارو شکر. صبح قبل از بیدار کردنش برا مهد سعی می کنم خودم زودتر حاضر شم وقتی بیدار می شه و منو توی مقنعه می بینه میزنه زیر گریه که اینجوری نمیتونم دست به گردنت بزنم. دیشب میخواست زیر غذا خوردن در بره گفتم اگه نخوری ول می کنم میرم می خوابم کاری هم باهات ندارم اونم کم نیاورد گفت بریم منم خوابم میاد. جالب تر اینکه مدتیه لباس و رنگ لباسشم خودش انتخاب و ست میکنه حتی گل سرش، کفشش و جورابش. خیلی دوست داره لباس دخترونه و دامن دار بپوشه و مدل موهاش کاملاً دخترونه باشه. چند مدت پیش هم ازم خواست موهاشو طوری ببندم که روی شونه اش پهن بشه (هههههه منظورش این بود که دورش بریزه) منم نیمه بالاشو براش بستم و کلی ذوق کرد. 

روزهای پنجشنبه توی مهد روز آزاده و بچه ها میتونن با خودشون اسباب بازی ببرن تا الان چون من و بابایی پنجشنبه ها تعطیلیم آوا مهد نمیرفت اما همیشه برا بردن اسباب بازی کلی نقشه می کشید تا این پنجشنبه ۱۸/۸/۹۱ که از شب قبل نوع لباس و اسباب بازی شو انتخاب کرد و با همون فکر خوابش برد. صبح طبق معمول تا بیدار شد پرسید امروز چندشنبه است؟ پنجشنبه. بیدار شیم برام صبحانه آش و نون گرم بگیرید و .... خلاصه به هر زبون خواستم منصرفش کنم زیر بار نرفت! آخر کار گفتم اگه بری مهد منو بابا میریم بیرون می گردیم اونوقت تو نیستیا. گفت: اشکالی نداره شما دو تا برید بگردید بعد بیاین دنبال من. خلاصه بچه شو بغل زد و با خودش برد مهد تا ساعت ۱۲:۳۰ که رفتیم دنبالش و بنزین زدیم و برای ناهار رفتیم خونه مامان فوفو.