پنجشنبه رو با برنامه ریزی تقریباْ برا خودمون یه روز خوب و بیادماندنی کردیم. گرچه شما ترجیح میدادی بری مهد و من تنهایی برم بیرون اما وقتی مامان فوفو و داداشی رو دیدی شل شدی و گفتی باهاتون میام. ساعت ۱۰ بعد قرنی رفتیم پیش خاله شری و بعد باتفاق رفتیم پیش مادر خاله شری و باصرار ناهار خونشون نگهمون داشتن و شما هم یه عروسک باربی که دلت میخواست گیرت اومد که مرتب در حال شونه زدن و آرایش موهاشی. قسمت شد عصر ۳:۳۰ بریم سفره حضرت رقیه و به همه دعا کنیم مخصوصاْ مادر جون. برگشتن سری به مادر جون زذیم و از خوراکیهای سفره برا تبرک براش بردیم و بعد از رسوندن مامان فوفو اینا به عموشی رفتیم خونه پیش بابایی. بعد از یک ساعت حاضر شدیم و رفتیم خونه عمه فرزانه تا شب یلدا رو با هم بگذرونیم. روز خوبی بود.

جمعه صبح بعد از صبحانه رفتیم بیرون متاسفانه شهربازی مجتمع تجاری زیتون بسته بود رفتیم پارک شهر و تا تونستی بازی کردی مخصوصا دوتا بازی جدید هم اضاف شده بود که حسابی خوشت اومد یکی سفینه دومی هم قایق پارویی دستی. بعد هم خواستی بریم ناهار رستوران و بابا هم از خدا خواسته بردمون رستوران شاطرعباس که غذاهاشم خوب بود و خوشمزه. تا چند روز مرتب می گفتی خیلی بهمون خوش گذشتا!

پنجشنبه آینده قراره با مامان فوفو اینا و خاله شری بریم خونه خاله یاسمین چون مادرش الان چهل روزه برحمت خدا رفته و ما باخبر نشدیم. خدا رحمتشون کنه. خدا به مادر منم رحم کنه. نمیدونم چرا اکثر مادرای نسل ما گرفتار بیماری های آلزایمر و ... ناتوانی جسمی اند. ما هم که روحاْ داغونیم خدا به خودمونم رحم کنه.