***ني ني ام 17/9/88 ساعت 24/5 ب. ظ. گفت مامان مامان و پريد توي بغلم***
همه ي وجود من بالاخره بهم گفتي "مامان" دو بار پشت سر هم وقتي از كار برگشتم و بابا نماز رفت مسجد بهم گفتي مامان و دستاتو باز كردي پريدي توي جيگرم. الهي قربون زبون كوچيك قشنگت برم چه ناز صدام كردي نازنين. ديشبم موقع خواب گفتم "م" مي خواي ناله كردي گفتي "م م مامان م" الهي فدات بشم من. چند روزه كه حسابي كنجكاو شدي و ميخواي به همه چيز دست بزني و پرتشون كني معلومه كه ديگه همه چيزو مي فهمي و متوجه مي شي عزيز دلم. از كنترل تلويزيون و موبايل گرفته تا وسايل آشپزخونه و تابلوها و هرچيزي رو مي خواي. بعد كه خسته مي شي هم پرتشون مي كني و به شدت زمينشون ميزني. بابايي رو بيچاره كردي حسابي بس كه بهونه بغل شدن و راه رفتن و سرك كشيدن مي گيري. من هم كه جاي خود دارد...
+ نوشته شده در ۱۳۸۸/۰۹/۲۱ ساعت 10:34 توسط مامان فرح
|
خاطرات دوران شيرين كودكي دختر كوچولوي نازم آوا پرنده ی کوچک خوشبختی اين بزرگترين، قشنگترين و بهترين هديه الهي... مي نويسم برات تا وقتي بزرگ شدي بخوني و بنويسي برام و من از ديدن لحظه لحظه بزرگ تر شدنت لذت ببرم...